جدول جو
جدول جو

معنی سیه ناب - جستجوی لغت در جدول جو

سیه ناب
(یَهْ)
دهی است از دهستان اوچان بخش بستان آباد شهرستان تبریز. دارای 1920 تن سکنه. آب آن از اوچان چای. محصول آنجا غلات، یونجه و شغل اهالی گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیه فام
تصویر سیه فام
سیاه رنگ، سیاه گون، آنچه به رنگ سیاه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیه نامه
تصویر سیه نامه
سیاه نامه، گناهکار، عاصی، بد کار، فاسق، فاجر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیه سار
تصویر سیه سار
سیاه سر، آنکه یا آنچه سرش سیاه باشد، کنایه از زن بیچاره و بینوا، کنایه از قلمی که سرش را در مرکب زده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیه ناک
تصویر پیه ناک
دارای پیه بسیار، پرپیه، پیه دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیه کار
تصویر سیه کار
سیاهکار، بدکار، گناهکار، فاسق، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
(یَهْ)
درختی که من ّ شیرخشت بر آن افتد. (بحر الجواهر). گیاهی که شیرخشت بر آن نشیند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
سیاه فام. سیه رنگ:
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.
سعدی.
رجوع به سیاه فام و سیاه شود
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
کنایه از مردم بدکاره و فاسق و فاجر بدروزگار باشد. (برهان) (آنندراج). فاسق. بدکار. (غیاث اللغات). فاسق فاجر و ظالم. (فرهنگ رشیدی) :
سپیدکار وسیه کار دست و زلف تواند
تو بیگناهی از این هر دو ای ستیزۀ ماه.
سوزنی.
سیه کار شب چون شود شحنه سود
برون آید آتش ز گردنده دود.
نظامی.
بدزدید بقال از اونیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.
سعدی.
سیه کاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد.
سعدی.
رجوع به سیاه کار شود
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
بدبخت و نامراد. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پرپیه، شحیم: اجذاء، پیه ناک گردیدن کوهان شتر بچه، مدموم، سخت فربه پیه ناک از شتر و جز آن، جذو، کمعره، پیه ناک شدن کوهان، اعکار، اعتکار، پیه ناک شدن کوهان، ودک، گوشت فربه پیه ناک، فزراء، زن پیه ناک، کعره، گره گوشت یا گره اندام پیه ناک، اثرب الکبش، پیه ناک گردید، دخوص، پیه ناک شدن دختر، مفئم، شتر پیه ناک سرشانه، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چِلْ لَ)
دهی جزء دهستان اوزمدل بخش ورزقان شهرستان اهر که در 14 هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 276 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن جاجیم و گلیم و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
رنگی باشد بنفسجی که آهن صیقل دیده را به آب لیمو و گرمی آتش رنگ کنند. (غیاث اللغات). آهن صیقل کرده را با آب لیمو تر کرده به وضعی بر آتش میگذارند که بنفسجی میشود و آنرا سیه تاب میگویند. (آنندراج) ، نوعی از رنگ سیاه که بر تیغ و قرصهای سپر و مانند آن کنند و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج). به سیاهی زده. سیاه گون. سیاه رنگ:
ای بسا زر که سیه تابش کنند
تا شود ایمن ز تاراج و گزند.
مولوی.
در دهلیز خانقاه تخته سنگی چند بوده که انداخته بوده اند و مدتهای مدید بر آن گذشته، و حال آنکه طلا بوده که سیه تاب کرده بودند. (مزارات کرمان ص 12).
زد بر آئینه سیه تاب آه غم شبگیر ما
سرمۀ چشم جنون شدحلقۀ زنجیر ما.
ارادت خان واضح (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
چیزی که سینه را گرم کند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) :
چو آب خضر سیه پوش شد محیط شراب
ز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفس.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سیم حلال. (آنندراج). سیم خالص. رجوع به سیم شود
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
گودالی تاریک که گناهکاران را در آن نگاهدارند. مؤلف غیاث اللغات نویسد: لفظ چال در اصل چاه بود، ها را به لام بدل کرده اند، چنانکه در جواهرالحروف. (غیاث) (از آنندراج) :
سیه چال و مرد اندر او بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
آهنی صیقل کرده که آن را با آب لیمو تر کرده باشند بوضعی بر آتش گذارند که بنفسجی گردد، نوعی رنگ سیاه که بر تیغ و قرصهای سپر و مانند آن مکالند، سیاه رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه فام
تصویر سیه فام
آن چه به رنگ سیاه باشد سیاه رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه نامه
تصویر سیه نامه
کنایه از مردم فاسق گنهکار و بدکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه چال
تصویر سیه چال
گودالی که گناهکاران را در آن نگاه دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه سار
تصویر سیه سار
ماهیی از نوع بال که دارای سری سیاه و پیه بسیار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه کار
تصویر سیه کار
((یَ))
سیاهکار، بدکار، ظالم
فرهنگ فارسی معین
بدکار، سیاه کار، فاسق، گناه کار، فاجر
متضاد: صالح، ظالم، ستمکار، ستمگر
متضاد: دادگر، عادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد